علمی
حلول ماه مهمانی خدا ماه رحمت ماه مغفرت ماه آمرزش برشما مبارک باد. التماس دعا وای ، باران ؛ باران ! شیشه ی پنجره را باران شست وای باران ؛ باران ! پر مرغان نگاهم را شست (حمید مصدق) همه چی آرومه تو به من دل بستی این چقدر خوبه که تو کنارم هستی همه چی آرومه غصه ها خوابیدن شک نداری دیگه تو به احساس من همه چی آرومه من چقدر خوشحالم پیشم هستی حالا به خودم می بالم من چقدر خوشبختم همه چی آرومه منو با لالایی دوباره خوابم کن پیشم هستی حالا به خودم می بالم تو به من دل بستی از چشات معلومه من چقدر خوشبختم همه چی آرومه این چقدر خوبه که تو کنارم هستی شک نداری منو با لالایی دوباره خوابم کن حالا که برق عشق تو نگاهت پیداست اگه منو می خواستی بدون پیشت می موندم نیکیهای هر کس به سود خود او و بدیهای و زشتیهایش به زیان خود او خواهد بود. «یک راز» تو این عصر کامپیوتری و دیجیتالی باید انتظار همه چی را داشت حتی سنگ قبر دیجتالی ! اما این سنگ قبر توسط یک مرد هلندی اختراع شده که صفحه ی بزرگ نمایش روی آن قرار دارد و این مانیتور فیلم و عکس را نشان میدهد وبه یک حسگر مجهز است و بلافاصله بعد از قرار گرفتن شخصی در مقابل قبر شروع به کار میکند این مرد 65ساله ی هلندی بعد از تهیه ی فیلم زندگی اش که آن را در چشن تولدش نمایش داد به فکر ساختن این قبر افتاد یک فرودگاه حیرت آوردر کوههای آلپ واقعا باورش مشکل است .یک پولدار سوئیسی تفریح گاه عمومی در سوئیس با هزینه گزاف و یک فرودگاه اختصاصی برروی کوههای آلپ ساخته تا بدین وسیله توریستها و مسافران زیادی را به آنجا کشاند .این فرودگاه حیرت آور که نامش "بام آلپ"است در یک سال گذشته ی خود توانسته هزینه ی ساخت خود رادر آورد.جالب اینکه این فرودگاه مجهز به هفت فروند هواپیمای نیمه مسافربری با ظرفیت هشتاد نفراست .
از دل من اما
چه کسی نقش تو را خواهد شست ؟
آسمان سربی رنگ
من درون قفس سرد اتاقم دلتنگ
می پرد مرغ نگاهم تا دور
خواب رؤیای فراموشیهاست
خواب را دریابم
که در آن دولت خاموشیهاست
من شکوفایی گلهای امیدم را در رؤیاها می بینم
و ندایی که به من می گوید :
“گر چه شب تاریک است ، دل قوی دار ، سحر نزدیک است “ !!
دل من در دل شب
خواب پروانه شدن می بیند
مهر صبحدمان داس به دست
خرمن خواب مرا می چیند
آسمانها آبی
پر مرغان صداقت آبی ست
دیده در آینه ی صبح تو را می بیند
از گریبان تو صبح صادق
می گشاید پر و بال
تو به من دل بستی از چشات معلومه
تشنه ی چشماتم منو سیرابم کن
بگو این آرامش تا ابد پا بر جاست
حالا که برق عشق تو نگاهت پیداست
همه چی آرومه من چقدر خوشحالم
همه چی آرومه تو به من دل بستی
همه چی آرومه قصه ها خوابیدن
تشنه چشماتم منو سیرابم کن
بگو که این آرامش تا ابد پا برجاست
من که به خاطر تو غرورمو شکوندم
من که به خاطر تو از همه کس گذشتم
واسه به تو رسیدن پا رو دلم گذاشتم
فراموشم نمی شه خاطره هات گذشته
گفتی بهم رسیدن هدیه سرنوشته
چه سر نوشت خوبی تنهام گذاشتی رفتی
رفتی واسه همیشه چه سرنوشت سختی
رفتی واسه همیشه رفتی سفر سلامت
دیدارمون بمونه بمونه تا قیامت
می خواستم یه روزی بعد سالها پرستوی سعادت رو ببینم
نمیخوام بیش از این رو صورت تو نشونی از غم و حسرت رو ببینم
«بقره – 286»
«بو.دا و مرد جوان»
روزی مردی جوان در حالی که زار زار میگریست به نزد بودا آمد. بودا از او پرسید: «چه شده جوان؟»
«استاد دیروز پدر پیرم مُرد.»
«خوب چه میشود کرد؟ اگر او مرده است گریه دوباره زندهاش نمیکند.»
«بله، استاد میفهمم گریه پدرم را باز نمیگرداند. ولی من با تقاضای مخصوصی به نزد شما آمدهام. خواهش میکنم برای پدر مرحومم کاری انجام دهید.»
«هان؟! از دست من برای پدر مرحوم تو چه کاری ساخته است.؟»
«استاد خواهش میکنم کاری بکنید. شما که آدم پُر توانی هستید حتماً کاری میتوانید بکنید.»
«بسیار خوب، برو بازار و دو عدد کوزهی گلی بخر.»
مرد جوان خیلی خوشحال شد. فکر کرد بودا قبول کرده است که مراسمی برای پدرش انجام دهد. به سمت بازار دوید و با دو کوزه بازگشت بودا گفت: «خیلی خوب یکی از کوزهها را با روغن پُر کن.» مردجوان این کار را انجام داد. «کوزهی دیگری را با سنگ ریزه پُر کن.» مرد، این کار را هم انجام داد. «حال کوزهها را در حوضی که آنجاست بگذار.» مرد جوان هم، چنین کرد. هر دو کوزه به ته حوض فرو رفتند. بودا گفت: «حالا، چوبدست بزرگی بیاورد. با آن به کوزههای بزن و آنها را بشکن.» مرد جوان خیلی خوشحال بود، فکر میکرد بودا در حال اجرای مراسمی شگفت انگیز برای پدرش است.
مرد جوان در حالی که طبق گفتهی بودا چوبدستی را برداشته بود ضربهی محکمی زد و هر دو کوزه را شکست. بالافاصله روغنی که در یکی از کوزهها بود، بالا آمد و بر سطح آب شناور شد. سنگریزههای کوزه دیگر بیرون ریخت و در ته حوض باقی ماند.
آنگاه بوداد گفت: «خوب مرد جوان این هم کاری که من انجام دادم. حالا همه را خبر کن و به آنها بگو شروع به نیایش و سرود کنند»
«ای سنگریزهها به سطح آب بیایید. به سطح آب ببایید! ای روغن ته نشین شو، ته نشین شو!»
«استاد شوخی میکنید! چطور چنین چیزی امکان دارد؟ سنگریزهها از آب سنگینترند. آنها در ته حوض بمانند. نمیتوانند بالا بیایند. استاد، این قانون طبیعت است! روغن از آب سبکتر است باید در سطح آب بماند. نمیتواند به ته آب برود استاد این قانون طبیعت است!»
«جوان تو از قانون طبیعت اطلاع زیادی داری اما این انون طبیعت را خوب نفهمیدهای: اگر پدرت همهی زندگیاش کارهایی انجام دده که مثل این سنگریزهها سنگین باشد، او موظف به ته رفتن است، چه کسی میتواند او را بالا بکشاند؟ و اگر همه اعمالش مثال این روغن سبک باشد، او موظف به بالا آمدن است، چه کسی میتواند او را پایین بکشد؟
سالک واقعی، کسی نیست که شاگردان بسیاری دارد؛ بلکه کسی است که سالک بیشتری تربیت میکند.
رهبر واقعی، کسی نیست که بیشترین طرفدار را دارد؛ بلکه کسی است که بیشترین رهبرها را به وجود میآورد.
معلم واقعی، کسی نیست که بالاترین دانش را دارد. بلکه کسی است که سبب میشود بیشترین نفرات، دانش کسب کنند.
و خدای منان دوست ندارد بیشترین بنده را داشته باشد بلکه دوست دارد بندگانش، در تعدادی هر چه بالاتر و بی شمارتر خدای گونه رفتار و عمل کنند.
چون این، هم هدف و هم جلال ایزدی است که بندگانش نه در تعداد بیشمار باشند و نه اینکه خداوند را به عنوان آنچه که نمیتوان از او دوری جست بشناسند.
«نیل دونالد والش»
و چون بندگانم از دوری و نزدیکیام پرسش کنند به آنها بگو من به شما نزدیکم. هر که مرا بخواند دعای او را اجابت میکنم.
«بقره – 1186»
«نیایش یک»
خدایا مرا وسیلهای برای صلح و آرامش قرار ده بگذار هر جا تنفر هست، بذر عشق بکارم.
هر جا آزرگی هست ببخشایم.
هر جا شک هست ایمان، هر جا یأس هست امید هر جا تاریی است روشنایی و هر جا غم جاری است شادی نثار کنم.
الهی توفیقم ده که بیش از طلب همدردی، همدردی کنم پیش از آنکه مرا بفهمند دیگران را درک کنم زیرا در عطا کردن است که میستانیم.
و در بخشنیدن است که بخشنده میشویم.
و در مردن است که حیات ابدی مییابیم.
«فرانسیس آسیسی»
هر بار که به شکلی میگوییم «آمین» اتفاقی میافتد.
«استلا تریل مان»
«نیایش دو»
بگذار به جای اینکه دعا کنم تا از خطر ایمن باشم بی مهابا به مصاف آن بروم.
بگذار به جای اینکه برای تسکین دردم التماس کنم توانایی غلبه بر آن را داشته باشم.
بگذار به جای اینکه در جبهه نبرد زندگی دنبال متحد بگردم به توانمندیهای خود متکی باشم.
بگذار به جای نگران خود باشم دل به صبری ببندم که آزادیام را نوید میدهد.
عطایی کن تا از ترس فاصله بگیرم و رحمت تو را نه فقط در موفقیتهایم بلکه آن را در شکستهایم نیز احساس کنم.
«رابین دارنات تاگور»
By Ashoora.ir & Night Skin